.....
امروز چه روز گندی بود.... خیلی خسته ام حاجی.... انگار خدا منو آفریده بهر تماشا :).... اوضاع روحیم هر روز بد تر از دیروز میشه از وقتی اومدیم روستا.... کسی رو ندارم باهاش درد و دل کنم و ناچارا اینجا مینویسم از این به بعد....شاید نوشتن این حجم دلتنگی رو آروم کنه... شایدم نه.....
از وقتی اومدیم اینجا، هر صبح به زور از جام بلند میشم برم سر کاری که به رشته ام مربوط نیست و دوستش ندارم... اینجا وسیله نقلیه نیست و هر روز این بار روانی رو متحمل میشم و کنار جاده وایمیسم تا یکی سوارم کنه برم..... کلی پول کرایه میدم و ازونور حقوقم رو درست حسابی سر وقت نمیریزه و چون آشنای نزدیکه نمیتونم خیلی حرفی بزنم..... دیگه روم نمیشه از مامان پول کرایه بگیرم..... زمستون ها اینجا خیلی سرد میشه و از آلن غصه زمستون رو دارم.... اینجا اکثرا ماشین دارن... زمین های میلیاردی دارن و وضعشون خوبه.... ولی بابای من تو ارزونی به خودش زحمت نداد یه گواهینامه بگیره یه ماشین جور کنه که اینجوری من عذاب نکشم.... امروز یکی از فامیلامون سوارم کرد با نامزدش بود، با یه پراید همچین پز میدادن که..... هه..... یعنی گاهی وقتا حس میکنم خدا از آزار من لذت میبره................ من هیچ وقت حالم خوب نبود و همیشه مشکلات خونه مون مثل سوهان روحم بود و الان فقط یه روح خسته و زخمی دارم....... ای کاش یه معجزه تو زندگیم رخ میداد..... خیلی حالم بده این روزا و وقتی عصبانی میشیم، مامان نفرین میکنه :) نمیگه دردت چیه.... دردت چیه که اینجوری بهم ریختی...... ای کاش میشد مرد.....
خوبه که مینویسی. همدردی مجازی گاهی کارسازی. امیدوارم بهتر شی.